لغت نامه دهخدا
کنگی بلند بینی لنگی بزرگ پای
محکم سطبرساقی زین گرد ساعدی.عسجدی.گفتند ای حکیم ترا... سطبر و بندگران و... می بینم. ( تاریخ بیهقی ). دل سطبر و خون او سطبر باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
در زاویه فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم.مسعودسعد.عکرمه گفت [ مَن ] چیزی بود مانند روبی سطبر. ( تفسیر ابوالفتوح ).
گردن سطبر کردی از سیم این و آن
با سیلی مصادره گردن سطبر به.سوزنی.عاشقی و توبه یا امکان صبر
این محالی باشد ای جان بس سطبر.مولوی.چو بازو قوی کرد و دندان سطبر
براندایدش دایه پستان بصبر.سعدی.رجوع به ستبر شود. || کلان و گنده و جسیم. ( ناظم الاطباء ). چاق و فربه :
به بالا بلند و به پیکر سطبر
به حمله چو شیر و به پیکار ببر.فردوسی.|| منجمد. || متراکم.( ناظم الاطباء ).