لغت نامه دهخدا
ز اسب اندر آمد بدید آن سرای
جهانجوی را سست شد دست و پای.فردوسی.خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو
بی نور ماند و زشت شد آن طلعت هژیر.ناصرخسرو.|| از کار افتادن. مردن : و یعقوب را بدید و بپرسید که ترا چندعمر است گفت صدوبیست سال گفت خلاف گویی در ساعت زنخ سست شد. ( قصص الانبیاء ص 86 ).