سخن جوی

لغت نامه دهخدا

سخن جوی. [ س ُ خ َ ]( نف مرکب ) متجسس. محقق. کنجکاو. ( ولف ) :
پزشکی سراینده برزوی بود
به پیری رسیده سخن جوی بود.فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2500 ).بیاید سخن جوی پویان ز پس
نبد آگه از راز او هیچکس.فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2597 ).

فرهنگ فارسی

متجسس محقق کنجکاو
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ورق فال ورق فال احساس فال احساس فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال لنورماند فال لنورماند