رکوی

لغت نامه دهخدا

رکوی. [ رُ ] ( اِ ) رکو. خرقه. کهنه. پاره. رکوه. ( یادداشت مؤلف ). وصله. پاره که بر جامه دوزند. ( از شعوری ج 2 ورق 27 ) :
یتیم را پی آن تا بنشنوی گریه ش
دهند می به دهان اندر و فشار رکوی.سوزنی.خرقه ؛ پاره ای از رکوی. رَبَذَه ؛ رِبذَة. رکوی که زرگران پیرایه را به وی مالند. ( منتهی الارب ).رجوع به رکو و رکوه شود. || چادر یک لخت. ( از برهان ). رجوع به رِکوَه شود.

فرهنگ فارسی

رکو خرقه کهنه پاره
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال احساس فال احساس فال قهوه فال قهوه استخاره کن استخاره کن فال فنجان فال فنجان