رنجه داشتن

لغت نامه دهخدا

رنجه داشتن. [ رَ ج َ / ج ِ ت َ ] ( مص مرکب ) آزرده ساختن. آزرده خاطر کردن. اذیت کردن. آزار رساندن. معذب ساختن. رنجه کردن. رجوع به رنجه کردن شود :
هر آن کس که پیش تو گیرد پناه
گرش رنجه داری تو باشد گناه.فردوسی.بدو گفت زرمهر کای شهریار
روان را بدین کار رنجه مدار.فردوسی.جنگ یکسو نه و دلشاد بزی
خویشتن را ومرا رنجه مدار.فرخی.ور نخواهد ماند باتو باغ و خانه خیرخیر
خویشتن رارنجه چون داری و چون شمعون کنی.ناصرخسرو.تا چند رنجه دارم در عشق دوست جان
تا چند بسته دارم در بند یار دل.سوزنی.خویشتن رنجه مدار از قبل فقد مراد
می خور انگار که آن نیز وفا و کرم است.ظهیر فاریابی ( از شعوری ).

فرهنگ فارسی

آزرده ساختن آزرده خاطر کردن اذیت کردن معذب ساختن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم