لغت نامه دهخدا
گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان
هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس.سعدی.دلی دو دوست نگیرد دو مهر دل نپذیرد
اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی.سعدی.دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی.سعدی.- امثال :
دوست گیری دگر ز دست مده
عهد را عادت شکست مده.اوحدی ( از امثال و حکم ). || دوست داشتن. دوستی کردن. محبت یافتن به. به دوستی اتخاذ کردن. ( از یادداشت مؤلف ). عشق ورزیدن :
گرم دشمن شوی یا دوست گیری
نخواهم دست از دامن گسستن.سعدی.به این خوبی که آفتاب است نشنیده ام که کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورده. ( گلستان سعدی ): اطباء؛ دوست گرفتن کسی را. ( منتهی الارب ).
- دوست گرفتن چیزی را ؛ علاقه و محبت بدان یافتن. بدان تعلق خاطر پیدا کردن. ( از یادداشت مؤلف ).
|| دوست شمردن. دوست پنداشتن. دوست انگاشتن. ( یادداشت مؤلف ).
- به دوست گرفتن ؛ دوست شمردن. به حساب دوست و یار در آوردن. در عداد دوستان انگاشتن :
کسی را که دانی که خصم تو اوست
نه از عقل باشد گرفتن به دوست.سعدی ( بوستان ).