دل بریدن

لغت نامه دهخدا

دل بریدن. [ دِ ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) دست کشیدن. دل کندن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن :
چو فرزند شایسته آمد پدید
ز مهر زنان دل بباید برید.فردوسی.فروافکند سوی فرزند خویش
نبرد دل از مهر پیوند خویش.نظامی.به سیم سیه تا چه خواهی خرید
که خواهی دل از مهر یوسف برید.سعدی.تَبتیل ؛ دل از دنیا بریدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ) ( ترجمان القرآن جرجانی ). || مأیوس شدن. نومید گشتن. قطع امید کردن. رجوع به بریدن شود.

فرهنگ فارسی

دست کشیدن . دل کندن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم