دل اندروای. [ دِ اَ دَ ] ( ص مرکب ) دل اندروا. دل واپس. مضطرب. نگران : کسی که خدمت جز اوکند همیشه بود ز بهر عاقبت خویشتن دل اندروای.فرخی.به درگه ملک شرق هر که را دیدم نژند و خسته جگر دیدم و دل اندروای.فرخی.نبید تلخ و سماع حزین به کف کردم ز بهر روی نکو مانده ام دل اندروای.فرخی.