درهم کردن

لغت نامه دهخدا

درهم کردن. [ دَ هََ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) مختلط کردن. آمیختن. ممزوج نمودن. ( ناظم الاطباء ). مخلوط کردن. ممزوج کردن. خلط کردن. مزج کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || پریشان کردن. آشفته خاطر ساختن : از من دستوری بایست به آمدن و اگر دادمی آنگاه بیامدی که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525 ). || فروگذاشتن. بستن و کنار گذاشتن. درهم پیچیدن و به یکسو نهادن :
دهد نغمه ای ناله زار را
که ناهید درهم کند تار را.ظهوری ( از آنندراج ).گاه گاهی کز هجوم عیش یاد غم کنم
گریه را شاداب سازم خنده را درهم کنم.طالب آملی ( از آنندراج ).تلحیج ، لَحْوَجَة؛ درهم کردن و آمیختن خبری را و آشکار کردن خلاف آنچه در دل است. ( از منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

مختلط کردن آمیختن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تک نیت فال تک نیت فال مکعب فال مکعب فال لنورماند فال لنورماند فال احساس فال احساس