خسته خاطر

لغت نامه دهخدا

خسته خاطر. [ خ َ ت َ / ت ِ طِ ] ( ص مرکب ) غمناک. ناشاد. ملول. دلتنگ : فی الجمله سپاه و رعیت بهم برآمد... درویش از این واقعات خسته خاطر همی بود. ( گلستان سعدی ). بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط و هر روز مطالبه کردی و سخنهای با خشنونت گفتی و اصحاب از تعنت او خسته خاطر همی بودند.( گلستان سعدی ). و پدر من به جهت فرزندی قوی خسته خاطر شده بود. ( انیس الطالبین ). آن درویش خسته خاطر نزدیک شیخ خسرو آمد. ( انیس الطالبین ). از سوخاری بحضرت ایشان آمد قومی خسته خاطر. ( انیس الطالبین ). بحضرت شمابی ادبی کرد از آن خسته خاطر شدم. ( انیس الطالبین ).

فرهنگ فارسی

غمناک ناشاد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال شمع فال شمع فال کارت فال کارت فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال سنجش فال سنجش