بهز

لغت نامه دهخدا

بهز. [ ب َ ] ( ع مص ) راندن و دور کردن کسی را از خویشتن بدرشتی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). بدرشتی دور کردن کسی را و دفعکردن او را. ( ناظم الاطباء ). || دست و پا یا هر دو دست زدن بر سینه کسی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || غلبه کردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
بهز. [ ب َ ] ( اِخ ) قبیله ای است و از آن قبیله است حجاج بهزی بن علاط و ضمرة بهزی بن ثعلبة که صحابی بوده اند. ( از منتهی الارب ). قبیله ای است. ( آنندراج ). قبیله ای از عرب. ( ناظم الاطباء ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم