بزرگ منش

لغت نامه دهخدا

بزرگ منش. [ ب ُ زُ م َ ن ِ ] ( ص مرکب ) بلندهمت. بلندطبع. متکبر. ( مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ). مختال. منیع. ابلخ.بَلخ. بطر. و در تداول ، آنکه آثار بزرگی نفس از او هویداست : دوم صورت [ از صور جنوبی فلکی ] صورت جبار، ای بزرگ منش. ( التفهیم ). میان اتباع او [ شیر ] دو شگال بودند یکی را کلیله نام و دیگری را دمنه و هر دو ذکای تمام داشتند و لیکن دمنه حریص تر بودو بزرگ منش تر. ( کلیله و دمنه ). || معجب. خویشتن بین. بطر. ( یادداشت مؤلف ). خودخواه. جاه طلب.

فرهنگ عمید

۱. بزرگوار.
۲. بلندهمت.

فرهنگ فارسی

بلند همت متکبر .
بزرگوار، بلندهمت
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم