برون تاختن

لغت نامه دهخدا

برون تاختن. [ ب ِ / ب ُ ت َ ] ( مص مرکب ) بیرون تاختن. به خارج بردن بسرعت :
ز پیش همایش برون تاختند
به آب فرات اندر انداختند.فردوسی.سخنها ز هر گونه برساختند
هیونی تگاوربرون تاختند.فردوسی.ز گردان خاور سواری چو ابر
برون تاخت با خود و با خشت و گبر.اسدی.نشان از خانه چوبین برون تاخت
که چوبین خانه از دشمن بپرداخت.نظامی.ای بسا خانه تقوی که رسیده ست بآب
تا ز منزل عرق آلود برون تاخته ای.صائب.

فرهنگ فارسی

بیرون تاختن به خارج بردن بسرعت .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم