ایمن کردن

لغت نامه دهخدا

ایمن کردن. [ م ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) مطمئن کردن. فارغ کردن. در امن و امان قرار دادن :
خورید و مرا یکسر ایمن کنید
که پیمان من زین سپس نشکنید.فردوسی.چو ایمن کند مرد را یکزمان
از آن پس بتازد بر او بی گمان.فردوسی.هر کو ز نفس خویش بترسد کس
نتواندای پسر که کند ایمنش ناصرخسرو ( دیوان چ تهران ص 228 ).داماد ز نبیل زنهار خواست پیش... آمد و او را ایمن کرد. ( تاریخ سیستان ). اگر مرا...از بأس او ایمن کنی با تو بیایم. ( کلیله و دمنه ).
درره امن تو پیش آری هم
در ره بیم هم ایمن تو کنی.خاقانی.وعده ها و لطف های آن حکیم
کرد آن رنجور را ایمن ز بیم.مولوی.پس علیکش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و بنزد خویش خواند.مولوی.

فرهنگ فارسی

مطمئن کردن فارغ کردن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم