انگشتک

لغت نامه دهخدا

انگشتک. [ اَ گ ِ ت َ ] ( اِ ) صمغ درخت انگدان را گویند و بعربی حلتیت خوانند. ( برهان قاطع ). انغوزه. ( ناظم الاطباء ).
انگشتک. [ اَ گ ُ ت َ] ( اِمصغر ) مصغر انگشت. ( ناظم الاطباء ) :
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
وندر زکات دستت و انگشتکان قصیر.ناصرخسرو. || انگشت خردک. کالوچ. کلیک. خردک. خنصر. ( یادداشت مؤلف ). || بشکن. ( یادداشت مؤلف ). زنجیر. ( منتهی الارب ).
- انگشتک زدن ؛ انگشت زدن. ( مؤید الفضلاء ). ذوق کردن و شاد شدن. ( از مجموعه ٔمترادفات ص 172 ). زنجرة. نقز. ( منتهی الارب ). بشکن زدن :
پس زد انگشتک برقص اندرفتاد
که بده زوتر رسیدم بر مراد.مولوی.شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد
سوی مبرز رفت تا میزه کند.مولوی.- انگشتک زنان ؛ در حال بشکن زدن :
برجهیداز خواب انگشتک زنان
گه غزل گویان و گه نوحه کنان.مولوی.

فرهنگ عمید

انگشت کوچک.

فرهنگ فارسی

(اسم ) ۱ - انگشت کوچک . یا انگشتک کشمش دار. نوعی شیرینی است .
صمغ درخت انگدان را گویند و به عربی حلتیت خوانند ٠
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم