منقضی

لغت نامه دهخدا

منقضی.[ م ُ ق َ ] ( ع ص ) سپری شونده و نابودشونده. ( آنندراج ). تمام شده و به انجام رسیده و پرداخته شده و به سرآمده و ناپدیدشده و نابودشده و درگذشته. ( ناظم الاطباء ). برسیده. گذشته و سپری شده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- منقضی شدن ؛ به سر آمدن. گذشتن. به پایان رسیدن. سپری گشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بحمداﷲ که آن مدت منقضی شد. ( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 271 ). چون ایام نحوس... منقضی و منفصل شود... ( سندبادنامه ص 70 ). چون ایام عزا منقضی شد به جای پدر بنشست. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 311 ).
- منقضی گشتن ؛ منقضی شدن :
پدر چون دو عمرش منقضی گشت
مرا پیرانه پندی داد و بگذشت.سعدی ( گلستان ).رجوع به ترکیب «منقضی شدن » شود.

فرهنگ معین

(مُ قَ ) [ ع . ] (اِفا. ) تمام شده ، به آخر رسیده .

فرهنگ عمید

۱. گذشته، سپری شونده، سپری شده.
۲. نابود گردیده.

فرهنگ فارسی

سپری شونده، سپری شده، گذشته، نابودگردیده
( اسم ) سپری شونده گذشته .

ویکی واژه

گذشته؛ سپری‌شونده؛ سپری‌شده.
نابودگردیده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم