لغت نامه دهخدا
چو کوه کوه در او موجهای تندروش
چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار.فرخی.اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. ( اسکندرنامه ، خطی ). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. ( اسکندرنامه ٔخطی ). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. ( مجمل التواریخ ).
مردمان همچو گرگ مردم خوار
گاه مردم خورند و گه مردار.نظامی.شیرداران دو شیر مردم خوار
یله کردند بر نشانه کار.نظامی.و آن بیابانیان زنگی سار
دیو مردم شدند و مردم خوار.نظامی.آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. ( گلستان ).
در برابر چو گوسفند سلیم
در قفاهمچو گرگ مردم خوار.سعدی.|| محو و نابودکننده. از میان برنده مردم : در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. ( تاریخ بیهقی ص 393 ).