مردم خوار

لغت نامه دهخدا

مردم خوار. [ م َ دُ خوا / خا ] ( نف مرکب ) آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور : با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. ( ترجمه طبری بلعمی ). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. ( حدود العالم ). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. ( حدود العالم ).
چو کوه کوه در او موجهای تندروش
چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار.فرخی.اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. ( اسکندرنامه ، خطی ). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. ( اسکندرنامه ٔخطی ). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. ( مجمل التواریخ ).
مردمان همچو گرگ مردم خوار
گاه مردم خورند و گه مردار.نظامی.شیرداران دو شیر مردم خوار
یله کردند بر نشانه کار.نظامی.و آن بیابانیان زنگی سار
دیو مردم شدند و مردم خوار.نظامی.آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. ( گلستان ).
در برابر چو گوسفند سلیم
در قفاهمچو گرگ مردم خوار.سعدی.|| محو و نابودکننده. از میان برنده مردم : در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. ( تاریخ بیهقی ص 393 ).

فرهنگ عمید

= آدم خوار

فرهنگ فارسی

( صفت ) آنکه از گوشت آدمی تغذیه کند آدم خور : ... و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است ...
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال عشق فال عشق فال فرشتگان فال فرشتگان فال کارت فال کارت فال آرزو فال آرزو