لغت نامه دهخدا
تهمتن بدو گفت من بنده ام
سخن هرچه گوئی نیوشنده ام.فردوسی.بگو تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زآن برخورد.فردوسی.بپرهیز و با جان ستیزه مکن
نیوشنده باش از برادر سخن.فردوسی.تو آنی که هرچ از تو گویم بمردی
نیوشنده از من کند جمله باور.فرخی.تا آفتاب و نجم بوند از برای من
خواننده حدیث و نیوشنده کلام.سوزنی.نیوشنده ای خواهم از روزگار
که گویم بدو راز آموزگار.نظامی.سخن را نیوشنده باید نخست
گهر بی خریدار ناید درست.نظامی.ولیکن نیوشنده را در جواب
سخن واجب آمد به فکر صواب.نظامی.