متحتم

لغت نامه دهخدا

متحتم. [ م ُ ت َ ح َت ْ ت َ ] ( ع ص ) واجب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). واجب و لازم. ( ناظم الاطباء ).
متحتم. [ م ُ ت َ ح َت ْ ت ِ ] ( ع ص ) خورنده نان ریزه و جز آن از خوان. ( آنندراج ). خورنده باقیمانده طعام در خوان. || آن که خوان را پاک میکند. || کسی که درخواست می کند نیکوئی و سعادتمندی را برای دیگری. || آن که فال نیک میزند برای دیگری. ( ناظم الاطباء ). || واجب کننده. ( آنندراج ). واجب و لازم و ناگزیر و حتمی. ( ناظم الاطباء ). واجب و لازم. ( غیاث ). || شادمان و سبک حال. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تحتم شود.

فرهنگ معین

(مُ تِ حَ تِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) واجب کننده ، لازم کننده . ج . متحتمین .

فرهنگ عمید

۱. واجب، لازم.
۲. واضح.

فرهنگ فارسی

( اسم ) واجب کننده لازم کننده جمع : متحتمین .

ویکی واژه

(قدیم): لازم، ضروری، حتمی. تعجیل در اجرای ماده آن مطالب لازم و متحتم است. «امیرنظام»
آشکار، مبرهن.
واجب کننده، لازم کننده. جمع متحتمین.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم