لغت نامه دهخدا
فلا. [ ف َ ] ( ع حرف ربط مرکب ) ( از: فاء + لا، حرف نفی ) پس نه. وگرنه :
ما را تو دست گیر و حوالت مکن به خلق
الا الیک حاجت درماندگان فلا.سعدی.
فلا. [ ف َ ] ( ع اِ ) ج ِ فلاة. بیابانها. ( منتهی الارب ) :
یا رب چه شد این خلق که با آل پیمبر
چون کژدم و مارند و چو گرگان فلااند.ناصرخسرو.تا چه دیدی خواب دوش ای بوالعلا
که نمی گنجی تو در شهر و فلا.مولوی.یا چو درختم که به امر رسول
بیخ کشان آمدم اندر فلا.مولوی ( کلیات شمس ج 1 ص 160 ).رجوع به فلاة شود.