نکو خوی

لغت نامه دهخدا

نکوخوی. [ ن ِ ] ( ص مرکب ) نکوخو. رجوع به نکوخو شود :
شادمان باد و به هر کام که دارد برساد
آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر.فرخی.نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت
نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر.فرخی.نکوخویان سفیهان را زبونند
که اینان راهوار آنان حرونند.امیرخسرو.

فرهنگ فارسی

نکو خو .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم