لغت نامه دهخدا
تو چون در جلوه آئی مغز جان سیماب می گردد
تجلی می کند برقی که آتش آب می گردد
دلی درسینه دارم از کتان یک پرده نازکتر
که بر زخمش نمک تا می زنم مهتاب می گردد.* * *نمی دانم چه در سر دارد آن آشوب محفلها
صف مژگان سیاهی می زند بر غارت دلها.
ناصرعلی. [ ص ِ ع َ ] ( اِخ ) رجوع به ناصر اصفهانی شود.