فلح

لغت نامه دهخدا

فلح. [ ف َ ] ( ع مص ) شکافتن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || شکافتن زمین را جهت کشت کاری. || فریفتن. || بد سگالیدن. ( منتهی الارب ). || دغلی نمودن. || کاستن در حق خرید و فروخت. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به فلاحت شود.
فلح. [ ف َ ل َ ] ( ع اِمص ) فلاح در همه معانی. ( منتهی الارب ). رجوع به فلاح شود.
فلح. [ ] ( اِ ) پنبه حلاجی کرده تخم برآورده. ( فهرست مخزن الادویه ).

فرهنگ فارسی

پنبه حلاجی کرده تخم بر آورده

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۴۰(بار)
(بر وزن فرس) و فلاح به معنی رستگاری و نجات است همچنین است افلاح . رستگار شد آنکه پاک شد و نام پروردگارش را یاد کرد و نماز خواند. آن در قرآن همه جا از باب افعال به کار رفته و شامل رستگاری دنیا و آخرت است .و سبب آن پیروی از خواسته‏های عقل و دستورات دین می‏باشد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم