لغت نامه دهخدا
تشنه را دل نخواهد آب زلال
نیم خورد دهان گندیده.سعدی.همچو آب زندگانی نیم خورد خضر نیست
سربه مهر شرم باشد غنچه خندان او.صائب ( از آنندراج ).- نیم خورد گذاشتن ؛ به خوراکی دست زدن و قدری از آن خوردن و مقداری به جای ماندن.
- نیم خورد ماندن ؛ نیمه ای بر جای ماندن. برخی از غذا ناخورده ماندن :
خاقانیا چه ماند ترا کاندهش خوری
کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند.خاقانی.