مهج

لغت نامه دهخدا

مهج. [ م َ ] ( ع مص ) مکیدن : مَهَج َ الولد امه مهجاً؛ مکید آن بچه شیر مادر خود را. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || آرمیدن بازن : مَهَج َ جاریته ؛ آرمید با کنیزک خود. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || نیکو شدن روی : مَهَج َ فلان بعد علة؛ نیکوروی شد فلان پس از بیماری. ( ازمنتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
مهج. [ م ُ هََ ] ( ع اِ ) ج ِ مهجة.( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به مهجة شود.

فرهنگ فارسی

جمع مهجه ٠
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم