لغت نامه دهخدا
یکی نامداری که بدیار اوی
به رزم اندرون دست بردار اوی
از او مه به گوهر مقاتوره نام
که خاقان از او یافتی نام و کام.( شاهنامه چ بروخیم ج 9ص 2802 ).چو بهرام جنگ مقاتوره کرد
وز آن مرد جنگی برآورد گرد.( شاهنامه ایضاً ص 2807 ).مقاتوره چون کشته گشته بزار
اَبَر دست بهرام آن روزگار
قلون را دل از دردجوشان بدی
شب و روز از غم خروشان بدی
به تن نیز خویش مقاتوره بود
دلش بد ز بهرام پر درد و دود.( شاهنامه ایضاً ص 2820 ).