محز

لغت نامه دهخدا

محز. [ م َ ] ( ع مص ) مشت زدن بر سینه کسی. مِحز، نحز، بحز، نهز، لهز، مهز، بهز، لکز، وکز، وهز، لقز، لعز، لبز، لتز، مترادفند. ( از تاج العروس ) ( منتهی الارب ). || آرمیدن با دختری. محاز. ( منتهی الارب ).
محز. [ م ِ ح َزز ] ( ع ص ) مرد درشت کلام. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

مرد درشت کلام
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال نوستراداموس فال نوستراداموس فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال سنجش فال سنجش فال ورق فال ورق