لغت نامه دهخدا
لحج. [ ل َ ح ِ ] ( ع ص ) مکان لحج ؛ جای تنگ. ( منتهی الارب ). هر چه تنگ باشد. ( منتخب اللغات ).
لحج. [ ل َ ] ( ع مص ) زدن کسی را. || چشم زخم رسانیدن کسی را. || پناه بردن به چیزی. ( منتهی الارب ). در چیزی بسته شدن. ( تاج المصادر ) ( منتخب اللغات ). || چسبیدن. ( منتخب اللغات ). میل. ( تاج العروس ). انحراف. || استوار کردن شمشیر در نیام. ( منتهی الارب ). استوار شدن شمشیر در نیام. کارد و جز آن در غلاف کردن.
لحج. [ ل َ ] ( اِخ ) شهری است به عدن ابین. سمی بلحج بن وائل بن قطن.( منتهی الارب ). مخلافی است به یمن. ( معجم البلدان ).