قرطی

لغت نامه دهخدا

قرطی. [ ق ِ ] ( ص ) غِرتی. دشنامی است پسران و مردان جوان را. لوس. جلف.
قرطی. [ ق ُ ] ( ص نسبی ) نسبت است به قُرْط. ( انساب سمعانی ). رجوع به قُرْط شود.
قرطی. [ ق ُ ] ( اِخ ) عثمان بن سعبان. از محدثان است. ( انساب سمعانی ).
قرطی.[ ق ُ ] ( اِخ ) محمدبن قاسم بن سعبان. از محدثان است. وی بر مذهب مالک کتاب تألیف کرد. ( انساب سمعانی ).
قرطی. [ ق ُ ] ( اِخ ) نوح بن سعبان. از محدثان است. ( انساب سمعانی ).

فرهنگ فارسی

نوح بن سعبان از محدثان است
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال عشق فال عشق فال مکعب فال مکعب فال احساس فال احساس فال کارت فال کارت