چشاندن

لغت نامه دهخدا

چشاندن. [ چ َ / چ ِ دَ ] ( مص ) چشانیدن. اذاقه. ذائقه ٔکسی را به طعم نوعی از خوردنی یا آشامیدنی آشنا ساختن. کسی را به چشیدن مزه چیزی واداشتن :
جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت
هر چند که تو روز و شبان نوش چشانیش.ناصرخسرو.مچشانش بتموز آب سقر
مفشان بر سر آتش چو سپند.خاقانی.دور مرا ساغر محنت چشاند
چرخ مرا بر سر آتش نشاند.عماد ( از فرهنگ ضیاء ).شیرین ننماید بدهانش شکر وصل
آنرا که فلک زهر جدایی بچشاند.؟رجوع به چشانیدن شود. || خوراندن چیزکمی به کسی. ( فرهنگ نظام ). || خوراندن یانوشاندن. قسمی از خوردنی یا نوشیدنی را به کسی دادن که بخورد یا بنوشد :
نصیحت ز حجت شنو کو همی
ترا زآن چشاند که خود میچشد.ناصرخسرو.گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی
روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان.سعدی.منکران را هم ازین می دو سه ساغر بچشان
و گر ایشان نستانند روانی بمن آر.حافظ.رجوع به چشانیدن شود.

فرهنگ عمید

۱. اندکی از یک چیز خوردنی در دهان کسی گذاشتن که طعم و مزۀ آن را بچشد.
۲. کسی را وا داشتن که چیزی را تجربه کند.

فرهنگ فارسی

اندکی ازچیزی خوردن، مزه چیزی رابدیگری چشاندن
( مصدر ) ( چشانید چشاند خواهد چشانید بچشان چشاننده چشانیده لازم : چشیدن ) کمی از خوردنی در دهان دیگری گذاشتن تا طعم و مز. آنرا دریابد .
چشانیدن . اذاقه . ذائقه کسی را به طعم نوعی خوردنی یا آشامیدنی آشنا ساختن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم