یارمندی

لغت نامه دهخدا

یارمندی. [ م َ ] ( حامص مرکب ) کمک. یاری. همراهی. عون. معاونت. مددکاری :
کنون از من این یارمندی مخواه
بجز آنکه بنمایمت جایگاه.فردوسی.که همواره پست و بلندی ز تست
به هر سختیی یارمندی ز تست.فردوسی.چنین داد پاسخ که از ماست گنج
ز شهر شما یارمندی و رنج.فردوسی.دگر آنکه پرسیدی از مرد دوست
ز هر دوستی یارمندی نکوست.فردوسی.یارمندی دادن ؛ کمک کردن. مساعدت کردن. همراهی :
مگر بخششت یارمندی دهد
به فیروزیم سربلندی دهد.فردوسی.یارمندی کردن ؛ اعانت کردن. معاضدت. مددکردن. یاری کردن. مساعدت کردن :
برین برکه گفتم نجویم زمان
اگر یارمندی کند آسمان.فردوسی.- بی یارمندی ؛ بی یاری. نداشتن دوست و رفیق :
ز بی یارمندی بنالند مردم
من از یارمندی که یاری ندارند.اوحدی.- یارمندی نمودن ؛ یاری و موافقت نشان دادن : تقافط؛ یارمندی نمودن نر و ماده به هم به گشنی کردن.

فرهنگ عمید

یاری، کمک، اعانت.

فرهنگ فارسی

عمل یارمند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تخمین زمان فال تخمین زمان فال تک نیت فال تک نیت فال فنجان فال فنجان فال ابجد فال ابجد