سرپنجگی

لغت نامه دهخدا

سرپنجگی. [ س َ پ َ ج َ / ج ِ ] ( حامص مرکب ) قوت و توانایی. ( آنندراج ). پهلوانی :
نه روزی به سرپنجگی میخورند
که سرپنجگان تنگ روزی ترند.سعدی.به سرپنجگی کس نبرده ست گوی
سپاس خداوند توفیق گوی.سعدی.لاف سرپنجگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومایه چه مردی چه زنی.سعدی.پنجه دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست.سعدی.

فرهنگ عمید

۱. زورمندی.
۲. دلاوری.
۳. زبردستی.

فرهنگ فارسی

۱ - قدرت توانایی . ۲ - دلاوری شجاعت .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم