لغت نامه دهخدا
نشاید شاهدی را کرم پیله
که بیش از چشم و ابرویی ندارد.خاقانی.چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید
در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من.خاقانی.بسعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود.سعدی.این دلبری و خوبی در سرو و گل نروید
وین شاهدی و شوخی در ماه و خور نباشد .سعدی.آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش
هر چه کند به شاهدی کس نکند ملامتش. سعدی.کسی رانظر سوی شاهد رواست
که داند بدین شاهدی عذر خواست.سعدی. || شیرینی :
رطب از شاهدی و شیرینی
سنگها میزنند بر شجرش.سعدی.
شاهدی. [ هَِ ] ( ص نسبی ) منسوب است به شاهد که نام بعضی از اجداد است. ( از انساب سمعانی ).
شاهدی. [ هَِ ] ( اِخ ) نام اجدادی ابواسحاق ابراهیم بن عبدالوهاب بن احمدبن خلف بن شاهد نسفی شاهدی است. و در 413 هَ. ق. در شهر کش درگذشته است. ( لباب الانساب ج 2 ص 8 ).
شاهدی. [ هَِ ] ( اِخ ) ( الَ... ) نسبت به شاهدبن عک بن غدثان بن عبداﷲبن ازد و از این جد است سملقةبن مری بن الفجاع کاهن عکی ، شاهدی که حکومت عک را داشت و نیز از این سلسله است ایاس بن عامر عکی شاهدی غافقی. او از ابن عامر روایت کند و موسی بن ایوب مصری از وی. ( لباب الانساب ج 8 ص 2 ).