سبز خنگ

لغت نامه دهخدا

سبز خنگ. [ س َ خ ِ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) کنایه از فلک. ( آنندراج ). یا صفت فلک و آسمان و گردون باشد :
پیش رخش تو سبز خنگ فلک
لنگ و سکسک بود بسان کلیج.عسجدی.صاحب عادل جمال الدین محمد کآورد
سبز خنگ آسمان را حکم او در زیر ران.( از ترجمه محاسن اصفهان ص 58 ).مه جلوه مینماید بر سبز خنگ گردون
تا او بسر درآید بر رخش پا بگردان.حافظ. || اشهب اخضر... ( مهذب الاسماء ). اشهب. ( نوعی از رنگ اسب ) ( اسب ، مادیان ) :
فلک بر سبز خنگی تندخیز است
ز راهش عقل را جای گریز است.نظامی.

فرهنگ عمید

۱. اسب، اسب تیره رنگ.
۲. [مجاز] فلک.
۳. [مجاز] آسمان: فلک بر سبزخنگی تند تیز است / ز راهش روح را جای گریز است (نظامی۲: ۱۹۰ )، مه جلوه می نماید بر سبزخنگ گردون / تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان (حافظ: ۷۷۰ ).

فرهنگ فارسی

کنایه از فلک
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال سنجش فال سنجش فال احساس فال احساس فال لنورماند فال لنورماند فال تاروت فال تاروت