لامحال. [ م َ ] ( از ع ، ق مرکب ) مخفف لامحالة. ناچار. ناگزیر : تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال او را بود خدا و خداوند دستگیر.منوچهری.رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز پُرّ کنندش بلامحال و محاله.ناصرخسرو.تا فرود آئی به آخر گرچه دیر بر در شهر نُمیدی لامحال.ناصرخسرو.
فرهنگ فارسی
لا محاله رنج مکبر تو که خود بخاک یکی روز بر تو کنندش بلا محنال و محاله . ( ناصرخسرو ) ناچار ناگزیر