لغت نامه دهخدا
نگوید باخرد با بی خرد راز
بگنجشکان نشاید طعمه باز.ناصرخسرو.لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین
چون دهان بسّدین در گوش سیمین گفته راز.منوچهری. || نجوی کردن. بیخ گوشی حرف زدن :
پس اندر گه راز گفتن نهان
زنم بر برش دشنه ای ناگهان.( گرشاسب نامه ).با قوی گو اگر بگویی راز
چونکه باشد قوی ضعیف آواز.سنائی.- با خاک راز گفتن کسی ؛ سجود کردن. روی بر خاک نهادن. نماز بردن :
نخست آفرین کرد وبردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز.فردوسی.- راز بازگفتن ؛ افشا کردن سر :
گفت این راز را نگویی باز
گفت من کی شنیده ام ز تو راز.سنایی.تکش با غلامان یکی راز گفت
که اینرا نباید به کس بازگفت.سعدی ( بوستان ).