لغت نامه دهخدا
مرد دانا شود ز دانا مرد
مرغ فربه شود بزیر جواز.ناصرخسرو.شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود
مرد چون دانا شود دل در برش دریا شود.ناصرخسرو.گرقابل فرمانی دانا شوی ارنی
کردی بجهنم بدل از جهل جنان را.ناصرخسرو.|| خردمند شدن. عاقل شدن. هوشیار و آگاه گشتن. بصر. بصارة.( منتهی الارب ). بصیرة.