دادگری

لغت نامه دهخدا

دادگری. [ گ َ ] ( حامص مرکب ) عمل دادگر. عادلی. دادگستری. عدل ورزی : و این قفندنه از هندوان بود ولیکن از نیکوسیرتی و دادگری همه او را فرمانبردار شدند. ( مجمل التواریخ ).
دادگری شرط جهانداری است
شرط جهان بین که ستمکاری است.نظامی.

فرهنگ عمید

عمل دادگر، حکم کردن به عدل وداد.

فرهنگ فارسی

۱ - عمل دادگر عدالت . ۲ - حکومت به عدل و داد .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم