لغت نامه دهخدا
بلند. [ ب َ ل َ / ب ِ ل َ ] ( اِ ) چوب بالائین درِ خانه. اسکفه. ( برهان ) ( آنندراج ). چوب چهارم که از سه چوب دیگر دروازه بالا باشد. ( غیاث ). سردر. بلندین. پلندین:
ازهیبت ار کند به در خارجی نظر
بفتد بر آستان در خارجی بلند.سوزنی.|| چارچوب و پیرامن در خانه. ( برهان ) ( آنندراج ). بلندین. پلندین.
بلند. [ ب َ ل َ ] ( ع اِ ) اصل و ریشه حنا. ( از تاج العروس ). بیحنخ. ( منتهی الارب ).
بلند. [ ب ُ ل َ ] ( ص، ق ) مقابل پست. ( از برهان ). مرتفع و عالی و سرافراز. ( ناظم الاطباء ). کشیده. افراشته. برافراشته. مرتفع، در مقابل کوتاه و پست. ( فرهنگ فارسی معین ). اشرف. أعلی. أعیط. افراخته. باذخ. أکوم. باسق. تِلو. جاهض. رفیع. رفیعة. سامک. سامکة. سامی. سَراة. سَنی. شامخ. شاهق.شَمیم. صَلخَم. طامح. عالی. عالیة. عَلا. علی، علیّة. فارغ. فَدفد. قازح. قَنوع. قَیخَم. کأبی. کُباء.متعالی. متعالیة. مُرتفع. مُشرف. مشرفة. مُصلَخم. مُقَرعج. مُکَبّح. مُکمَح. مَنیع. منیعة. مُنیف. نابک. ناتی. ناشع. نائه. نَباه. نَبرة. والا:
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز بر سَرْش بند.رودکی.گه بر آن کندز بلند نشین
گه درین بوستان چشم گشای.رودکی.گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندست نابوده پست.ابوشکور.دوم دانش از آسمان بلند
که بی پای چوبست و بی دار بند.ابوشکور.بلند کیوان با اورمزد و با بهرام
ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید.ابوشکور.همت تیز و بلند تو بدانجای رسید
که ثری گشت مر او را فلک فیرونا.خسروانی.ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.آغاجی.سرو بودیم چند گاه بلند
گوژ گشتیم و چون درونه شدیم.کسائی.چو گرمابه و کاخهای بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند.فردوسی.چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند.فردوسی.کرا یار باشد سپهر بلند
برو بر ز دشمن نیاید گزند.فردوسی.اگر شاه بگشاید او را ز بند
نماند برین کوهسار بلند.فردوسی.