حاضر

لغت نامه دهخدا

حاضر. [ ض ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی ازحضور و حضارة. مقابل غائب. شاهد. شهید. حضوردارنده.باشنده. عاهن. ج ، حُضَّر، حاضرین ، حضار، حضور. ( منتهی الارب ) : فمن لم یجد فصیام ُ ثلاثة ایام فی الحج و سبعة اذا رجعتم تلک عشرةٌ کاملةٌ ذلک لمن لم یکن اهله حاضری المسجد الحرام... ( قرآن 196/2 ). و بر همه کس لازم است ایستادن بحق او و وفا نمودن بعهد او دراین هیچ شک ندارم و ریب ندارم و فروگذاشت نمیکنم درباب او و بغیر او مایل نمیشوم و بر آنکه من دوست باشم دوستاران او را و دشمن باشم دشمنان وی را از خاص وعام و نزدیک و دور و حاضر و غائب و چنگ درزده ام در بیعت او به وفای عهد. ( تاریخ بیهقی ). بوالحسن عبداﷲ و عبدالجلیل را بخواندند و من نیز حاضر بودم. ( تاریخ بیهقی ). حاضران را بر وی [ حسنک ] رحمت آمد. ( تاریخ بیهقی ). خواجه بزرگ و حاضران خطهای خویش نبشتند در معنی شهادت. ( تاریخ بیهقی ). کدخدا و خاصگانش را حاضر نمودند. ( تاریخ بیهقی ). نسخت بیعت و سوگندنامه رااستادم بپارسی کرده بود ترجمه ای راست چون دیبا... به رسول عرضه کرد و تازی بدو داد تا می نگریست و به آوازی بلند بخواند چنانکه حاضران بشنودند. ( تاریخ بیهقی ). شما که حاضرید اندر این که گفتم چه گوئید، همگان گفتند: آنچه خواجه بزرگ بیند و داند ما چون توانیم دید و دانست ؟ ( تاریخ بیهقی ). با وی بنهاده بود... باید که وی اینجا بحاضر آید. ( تاریخ بیهقی ). چندان جامه و طرائف... و اصناف نعمت بود در این هدیه سوری که امیر و همه حاضران بتعجب ماندند. ( تاریخ بیهقی ).
زبهر حاضر اکنون زبانت حاجب تست
زبهر غائب فردا رسول تو قلمست.ناصرخسرو.کسری و حاضران شگفتی نمودند عظیم. ( کلیله و دمنه ). یکی از حاضران تنبیهی واجب دید بخندید. ( کلیله و دمنه ). و ملک و جملگی حاضران آنرا پسندیده داشتند. ( کلیله و دمنه ). هرگاه که یکی از آن [ طبایع ] در حرکت آید زهری قاتل و مرگی حاضر باشد. ( کلیله و دمنه ).
گر زدرت غائبم جان بر تو حاضر است
مهره چو آمد بدست مار بکف گو میا.خاقانی.گر تو از بوی مشک عطسه زنی
هرکه حاضر،دعات بِسْراید.خاقانی.هرگز وجودحاضر و غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است.سعدی. || آماده ساخته. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ).آراسته. بسیجیده. عتید. ( منتهی الارب ). مستعد. مهیا:برای انجام اوامر حاضرم : وَ وَجدوا ما عملوا حاضراً و لایظلم ربک احداً. ( قرآن 49/18 )؛ و آنچه کرده باشند حاضر باشد یعنی نسخه و تفصیل و نوشته آن به اجزای آن از ثواب و عقاب. ( تفسیر ابوالفتوح چ 1ج 3 ص 428 ). || نقد . ( مهذب الاسماء ). عین : مهر حاضر؛ مهر نقد. مقابل مهر غایب ، مهر نسیه. || آگاه. ( غیاث ). || به آب درآینده. ( منتهی الارب ). || ( اصطلاح فقه ) مقیم. آنکه در اقامتگاه خود حضور دارد. || شهرنشین. شهری. مقیم در شهر. آنکه در شهر نشیند. ( مهذب الاسماء ). روستائی. دهقان. تخته قاپو. مقابل بادی و تازی و اهل وبر و مسافر. ج ، حضار،حضرة. ( منتهی الارب ). ( مهذب الاسماء ). || قبیله و حی بزرگ را گویند، مانند حاضر طی ، و بدین معنی جمع است چنانکه سامر بمعنی سمار و حاج بمعنی حجاج به کار می رود. حسان گوید :

فرهنگ معین

(ض ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - آماده ، مستعد. ۲ - موجود. ۳ - کسی که در حضور است . مق . غایب .

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ غایب] کسی که در جایی حضور دارد.
۲. آماده، مهیا.
۳. موجود.
۴. [قدیمی] شهرنشین.
* حاضر شدن: (مصدر لازم )
۱. آماده شدن.
۲. حضور یافتن.
* حاضرِ غایب: (تصوف ) حالتی که شخص در مجلس و میان جمع نشسته اما هوش و حواسش جای دیگر است، خلسه، ربودگی: هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای / من در میان جمع و دلم جای دیگر است (سعدی۲: ۳۳۹ ).
* حاضر کردن: (مصدر متعدی )
۱. آماده کردن.
۲. آوردن.
۳. از بر کردن.
* حاضر گشتن: (مصدر لازم ).=حاضر شدن

فرهنگ فارسی

بحضور آمده، ضدغائب، مهیا، آماده، موجود، حضور
( اسم صفت ) ۱- آماده مستعد مهیا ۲- موجود. ۳ - بحضور آمده کسی که در حضور است مقابل غایب . ۴ - شهر نشین . جمع : حضار حاضرین . ۵ - زمانی که در آن هستیم حال .
ابن مهاجر باهلی مکنی به ابی عیسی تابعی است

دانشنامه عمومی

حاضر (حلب). حاضر ( به عربی: حاضر ) یک منطقهٔ مسکونی در سوریه است که در استان حلب واقع شده است. حاضر ۸٬۵۵۰ نفر جمعیت دارد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم