لغت نامه دهخدا
ترشروئی ، ابوالعباس نامی
نشسته بر بساط آل عباس.سوزنی.چو مرد ترشروی تلخ گفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار.نظامی.می دود بی دهشت و گستاخ او
خشمگین و تند و تیز و ترشرو.مولوی.زین ترشرو خاک صورتها کنیم
خنده پنهانْش را پیدا کنیم.مولوی.- ترشرو بودن ؛ بدخلق بودن. روی در هم کشیده بودن :
گر ترشرو بودن آمد شکر و بس
همچو سرکه شکرگوئی نیست کس.مولوی.