لغت نامه دهخدا
که بیداد و کژی ز بیچارگیست
به بیدادگر بر بباید گریست.فردوسی.به بد بس دراز است دست سپهر
به بیدادگر برنگردد بمهر.فردوسی.ایا مرد بدبخت بیدادگر
به نابودنی ها گمانی مبر.فردوسی.هر کو بجز از تو بجهانداری بنشست
بیدادگر است ای ملک و بی خرد و مست.منوچهری.چو شاهی است بیدادگر از سرشت
که باکش نیاید ز کردار زشت.اسدی.از تو هموار همی دزدد عمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش.ناصرخسرو.خاکست ترا دایه از آن ترس که روزی
خون تو خورد دایه بیدادگر تو.خاقانی.کز دربیدادگر باز گرد
گرد سراپرده این راز گرد.نظامی.چو خسرو خبر یافت کان آب و خاک
ز بیداد بیدادگر شد خراب.نظامی.بیدادگری ز من ربودش
من کاشته بودم او درودش.نظامی.شنیدم که باری بعزم شکار
برون رفت بیدادگر شهریار.سعدی.نه از جهل می بشکنم پای خر
بل ازجور سلطان بیدادگر.سعدی.گریزد رعیت ز بیدادگر
کند نام زشتش بگیتی سمر.سعدی.