لغت نامه دهخدا
بستد [ زمستان ] عمامه های خزسبز ضیمران
بشکست حقه های زر و درّ میوه دار.منوچهری.از ارغوان کمر کنم از ضیمران زره
از نارون پیاده و از ناروان سوار.منوچهری.بوستان افروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی.منوچهری.نه با رنگ او بایدت رنگ گل
نه با بوی او نرگس و ضیمران.منوچهری.ز بان و ارغوان و اقحوان و ضیمران نو
جهان گشته ست از خوشی بسان لات و العزی.منوچهری.مخایل سروری بکودکی زو بتافت
چو بر چمن شد دو برگ بوی دهد ضیمران.مسعودسعد.شود بنعت سر زلف ضیمران صفتش
ببوستان دلم رُسته ضیمران سخن.سوزنی.موی او گشته ز آفات جهان چون نسترن
روی او گشته ز احداث زمان چون ضیمران.وطواط.گر سنگ پذیرد آب جودش
زآتش زنه ضیمران ببینم.خاقانی.