خدمت کردن

لغت نامه دهخدا

خدمت کردن. [ خ ِ م َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بندگی کردن. چاکری کردن. نوکری کردن. زاوری کردن. زیر دست کسی کار کردن. خدمة. نصافه.تعطیه. قتو. اقتواء. ( تاج المصادر بیهقی ) : و این بایتکین بجای است مردی جلد و کاری و سوار و بشورانیدن همه سلاحها استاد، چنانکه انباز ندارد ببازی گوی و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه که تاریخ بدینجا رسانیدم خدمت سلطان بزرگ ابوالمظفر ابراهیم اناراﷲ برهانه می کند خدمتی خاص. ( تاریخ بیهقی ).
بر امید آنکه ترکی مر ترا خدمت کند.ناصرخسرو.ایشان را از آن بازمی دارم تا بدان امید مرا خدمت کنند. ( کلیله و دمنه ).
مجلست را کآسمان خدمت کند
او کجاباشد ترا مجلس نشین.خاقانی.دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگری بزور بازو نان خوردی. باری این توانگر گفت : درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی. ( گلستان سعدی ).
چه کند بنده ای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی.سعدی ( طیبات ). || طاعت و فرمانبرداری کردن. فرمان بردن. اطاعت کردن. گوش بفرمان کسی داشتن :
محکوم کم از خودی چرا باید بود
یا خدمت چون خودی چرا باید کرد.خیام. || پرستاری و تعهد و تیمار کردن. در طریق موافقت به انجام امور کسی ایستادن. برفع حوائج کسی قیام کردن. عمل نیکو در حق کسی انجام دادن. نیکوکاری بجای کسی کردن. بسود کسی گامی برداشتن. تَبَعﱡل. خدمت کردن زن شوهر را. ( تاج المصادر بیهقی ). سَدَن. سدانة. خدمت کعبه کردن. ( دهار ) :
صورت خدمت صفت آدمی است
خدمت کردن شرف آدمی است.نظامی.مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
بخدمت کردن شاهانه بشتافت.نظامی.گفت صد خدمت کنم ای ذووداد
دست بر دو چشم و بر سینه نهاد.مولوی.بمنادمت او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند. ( گلستان سعدی ).
گرفتم که خودخدمتی کرده ای
نه پیوسته اقطاع او خورده ای.سعدی ( بوستان ).|| ادای احترام کردن. شرط ادب و مراسم احترام بجای آوردن. از کرنش و تعظیم و درود سر فرودآوردن و سجده بردن و جز آن : برفتم... امیر بر تخت روان بود در خرگاه خدمت کردم. ( تاریخ بیهقی ). بکتکین چوکانی پدری و دبیری آخر سالار خدمت کردند و گفتند: فرمان برداریم. ( تاریخ بیهقی ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - کاری را برای کسی انجام دادن . ۲ - تعظیم کردن کرنش کردن .

ویکی واژه

servire
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم