لغت نامه دهخدا
خالة. [ ل َ ] ( اِخ ) نام آبی است مر کلب بن وبرة را ببادیه شام. نابغه آرد:
بخاله او ماء الذنابة او سوی
مظنة کلب او میاه المواطر.( از معجم البلدان یاقوت حموی ج 3 ص 391 ).
خاله. [ ل َ / ل ِ ] ( ع اِ ) خواهر مادر. ( ترجمان علامه جرجانی ) ( مهذب الاسماء ) ( اشتینکاس ). کاکی. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ شعوری ج 1 ص 379 ). دایزَه. مِرخا ( در لهجه دیلمان ). ج، خالات:
نالش او را کشید مادر و فرزند
شربت او را چشید عمه و خاله.ناصرخسرو.- امثال:
اگر خاله را خایه بدی خالو شدی.
اگر خاله ام ریش داشت آقادائیم بود.
خاله ام زائیده خاله زام هو کشیده.
خاله را میخواهند برای درز و دوز اگرنه چه خاله و چه یوز.
وقت گریه و زاری برید خاله را بیاورید.
وقت نقل و نواله حالا نیست جای خاله.
- پسرخاله؛فرزند ذکور خاله.
- خاله باجی؛ مرکب از فرزند خاله و باجی. ( ترکی بمعنی خواهر ) اطلاق بر زن نکره میشود: فلانه.
- خاله تنی؛ خواهر تنی مادر. خواهر مادر که از پدر و مادر یکی باشد.
- خاله چادرنمازی؛ زن اُمّل. زنی که نه از خانواده محترم است.
- خاله چادری؛ زنی نه از خانواده محترم.
- خاله چسونه؛ بمزاح به دخترکهای بسیار کوچک میگویند که چادر بسر میکنند و میخواهند خود را بزرگ قلمداد کنند.
- خاله خاک انداز؛ بمزاح فلانه. ( از کتاب امثال و حکم دهخدا ).
- خاله خانباجی؛ زن نه از خانواده محترم. خاله چادری: بدستور خاله خانباجیها معالجه بیماران خود مکنید.
- خاله خرسه؛ که دوستی اوبنفع آدمی نباشد و از این ترکیب است اصطلاح «دوستی خاله خرسه ».
- خاله خمره؛ زن فربه. زن گوشتناک.
- خاله خمیره؛ زن فربه با صورتی گوشتناک.
- خاله خوابرفته؛ زن لاقید و بی علاقه در امر پیرایش و آرایش خویش. مرد بی اعتنا به لذات و شهوات. ( از امثال و حکم دهخدا ).
- خاله خوش وعده؛ زن یا مردی که در آمد و رفت و زیارت دوستان و اقربا پای بست بمراسم دعوت و امثال آن نباشد و بی تکلفی بخانه خویشان و مهربانان رود. ( از امثال و حکم دهخدا ).
- خاله خونده؛ زنی که انسان خاله خود خواند. مجازاً زنی را گویند که با همه طرح دوستی ریزد.