لغت نامه دهخدا
تماشای او در دلش کار کرد
بپایش بجنباند و بیدار کرد.نظامی.بانگ طبلت نمیکند بیدار
تو مگر مرده ای نه بیداری.سعدی.ملک او را اندک اندک بلطف بیدار کرد. ( گلستان ).
|| هوشیار کردن. ( ناظم الاطباء ). متنبه کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
ازین خواب بیدارتان کردمی
همه زنده بر دارتان کردمی.فردوسی.نخست آفرین جهاندار کرد
دل موبد از خواب بیدار کرد.فردوسی.ابا رخش برخیره پیکار کرد
بدان کو سر خفته بیدار کرد.فردوسی.وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار.منوچهری.مرا بخواب دل آکنده بود و شرخمار
زمانه کرد ز خواب اندک اندکم بیدار.ناصرخسرو.گر همی خفته گمانیت برد خفتست
خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش.ناصرخسرو.چو من خفته ای را تو بیدارمرد
نبایست از این گونه بیدارکرد.نظامی.