لغت نامه دهخدا
رخت دید نتوانم از آب چشم
سخن گفت نتوانم از بس غرنگ.ابوطاهر خسروانی.به خروش اندرش گرفته غریو
به گلو اندرش بمانده غرنگ.منجیک ( از فرهنگ اسدی ).از حربگه غریو برآید چو خصم را
از حلقه کمند به حلق افکند غرنگ.سوزنی ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ) ( از رشیدی ) ( از جهانگیری ). || غرنگیدن. غریو. || ناله حزین و آواز نرمی که در حالت گریه کردن از گلوی مردم برمی آید، و به این معنی به ضم اول بر وزن اردک هم به نظر آمده است. ( برهان قاطع ) ( از فرهنگ خطی متعلق به کتابخانه مؤلف ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بانگ نرم باشد به گریه در گلو. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). ناله ای که وقت گریه از گلو برآید. ( فرهنگ رشیدی ). و غریو مرادف آن است. ( فرهنگ خطی ). آوازی باشد از سر گریه و زاری که نرم نرم به گوش آید. ( فرهنگ اوبهی ) :
چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی است
بازفیر و بانفیر و باغریو و باغرنگ.منوچهری.کار من در هجر تو دائم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دائم غریو است و غرنگ.منجیک ( از فرهنگ اسدی ).شکر به جام حاسد جاهت شرنگ باد
تو در نشاط و شادی و او در غم و غرنگ.سوزنی.از چرخ نیل رنگ چه نالند حاسدانت
ازسیر کلک تو شده با ناله و غرنگ.سوزنی.به پیش خسرو روی زمین برآرم بانگ
چنانکه در خم گردون فتد غریو و غرنگ.ظهیر ( از رشیدی ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ).بازش رهان ز عالم خاکی که روز و شب
چشمی پر آب دارد و جانی پر از غرنگ.سراج الدین سگزی ( از جهانگیری ).|| گریه و زاری. ( برهان قاطع ). || نوایی از موسیقی است.
غرنگ. [غ ِ رَ ] ( اِ ) همان غَرَنگ است. رجوع به غرنگ شود.