لغت نامه دهخدا
خرامیدن کبک بینی بشخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ.ابوشکور بلخی.گر ایدر بباشی همه چین تر است
وگر جای دیگر خرامی رواست.فردوسی.خرامید با بنده ای پرشتاب
هی رفت دستان از آن روی آب.فردوسی.خرامید و شد سوی آرامگاه
همی گشت گیتی بر آیین و راه.فردوسی.همه لشکرش را به بهمن سپرد
وز آنجا خرامید با چند گرد.فردوسی.نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام.فرخی.پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد
شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار.فرخی.گاه است که یکبار بغزنین خرامیم فرخی.امیر احمد گفت : بشادی خرام.فرخی.چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری
بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز.منوچهری.راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. ( تاریخ بیهقی ).
گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام
تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود.ناصرخسرو.وین که چو آهو بخرامد بدشت
سنبل تر است و بنفشه چراش.ناصرخسرو.خرامید از آن سایه سرو و بید
سوی باغ شد دل به بیم و امید.اسدی طوسی.شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. ( کلیله و دمنه ).
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی.خاقانی.بر آن رقعه چون فرزین درساخت ، امن و راحت خرامیدم. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
که بسم اﷲ بصحرا می خرامم
مگر بسمل شود مرغی بدامم.نظامی.که می خواهم خرامیدن بنخجیر
دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر.نظامی.