شراست

لغت نامه دهخدا

شراست. [ ش َ س َ ] ( ع اِمص ) بدخویی. زعارت : از شراست خلق و خشونت جانب او و قلت مبالات او مستزید شدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 167 ). عبداﷲبن عزیز جز اصرار و لجاج و استمرار بر شراست و مناقشت جوابی نداد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). از ناپروردگی و بی ممارستی شراستی و زعارتی در طبع داشت. ( جهانگشای جوینی ). || نزاع. خلاف. ( از فرهنگ فارسی معین ).
شراسة. [ ش َ س َ ] ( ع مص ، اِمص ) پیوسته چرانیدن گیاه شرس را. ( منتهی الارب ). || دوستی نمودن با مردم. || دوست گردیدن نزد مردم. ( منتهی الارب ). || بدخویی و شدت خلاف و نزاع. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || سخت خوردن چاروا علف را. ( از منتهی الارب ). حرص ستور در خوردن علوفه. ( ناظم الاطباء ): شرست الماشیة شراسةً؛ أکلت شدیداً. ( اقرب الموارد ).

فرهنگ معین

(شَ سَ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) بد - خویی کردن . ۲ - (اِمص . ) بدخویی ، بدخلقی . ۳ - نزاع ، خلاف .

فرهنگ عمید

بدخویی، بدخلق شدن.

فرهنگ فارسی

بدخوشدن، بدخویی کردن، بدخلقی، بدخویی، نزاع
۱ - ( مصدر ) بد خویی کردن . ۲ - ( اسم ) بد خویی بد خلقی . ۳ - نزاع خلاف .

ویکی واژه

بد - خویی کردن.
بدخویی، بدخلقی.
نزاع، خلاف.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم