لغت نامه دهخدا
حومة. [ م َ ] ( ع اِ ) بلور. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ).
حومه.[ م َ ] ( اِ ) در تداول اطراف و گرداگرد شهر. ( از فرهنگ فارسی معین ) : در این مرغزار [ رول ] ناحیتی است اقطاعی و ملکی و حومه آن باغ است. ( فارسنامه ابن البلخی ص 124 ). حومه آن نواحی بجه است و هوای آن سردسیر است بغایت. ( فارسنامه ابن بلخی ص 122 ).
- حومه نشین ؛ کسی که در پیرامون شهر سکنی ̍ دارد.
حومه. [ م ِ ] ( اِخ ) نام یکی از دهستان های حومه شهرستان گلپایگان است. این دهستان در باختر شهرستان گلپایگان واقع شده و حدود آن بشرح زیر است : از شمال بخاک خمین ، از جنوب به پشتکوه. از خاور به گلپایگان و از باختر به الیگودرز. ناحیه ای است واقع در جلگه ، هوای آن گرمسیری و سالم است.از رودخانه مشروب می شود. محصولاتش غلات و لبنیات است.اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. این دهستان از 9 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده است. سکنه آن در حدود 3500 تن میباشد. قراء مهم آن عبارتند از ابولولان ، کوچری و سررباطان. راههای استفاده این دهستان مالرو میباشد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).